سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

دلتنگی

پسر عزیزم هرگز فکر نمیکردم بیمار باشی   و بد تر از اون هرگز فکر نمیکردم مادری باشم وسواسی و اونهم وسواس بیماری اما حالا این جوری شدم و متاسفانه حوصله مبارزه باهاش رو هم ندارم فقط میخوام خوب باشی سالم و سرحال متاسفانه یه غلطی کردم و هفته پیش ۱۰ دقیقه از روز ناچاری آوردمت توی سازمان از همونروز تا خود امروز که ده روز گذشته مریض شدی مریض شدنی!!!! حالابگذریم از اینکه یه ضعف عمومی از بدغذایی داری! توی این یک هفته هم به معنای واقعی هیچ غذایی به جز شیر من رو نخوردی متاسفانه احساس میکنم برق چشمات داره کم میشه یعنی انرژی بدنت انگار داره کم میشه و من هیچ کاری از دستم برنمی آد الان دو روز که غذاها رو برات میکس میکنم و میخوابونمت و میریزم ...
17 دی 1390

13ماهگی

سلام عزیزم یک مدتی بود که به دلیل بروز یه مشکلاتی توی محل کارم و همینطور نهایتا ناچار شدن برای عمل دست مامان جون مهربون کلا کسل شده بود، خسته شده بودم و عملا کم آورده بودم.   الان الحمدلله مامان یکهفته س که دستش رو عمل کرده خیلی فشار بهمون اومد بیشتر بلاتکلیفی تو چون من کلا ار بچگی تنها و مستقل بزرگ شدم خیلی سخت میتونم اعتماد کنم به دیگران و همین عامل مشکل مضاعفی بود برای اینکه نتونم کمک دیگران من جمله بستگان رو بپذیرم و چندین روز مرخصی که برای بودن پیش تو جواهر کوچولو گرفتم عاملی شد برای مشکلاتی در سازمان، که البته فدای سرت القصه خداروشکر مامان جون شما دقیقا روزی که شبش، شب یلدا بود مرخص شدن و برگشتن خونه چند روزی که بیمارستا...
7 دی 1390

واکسن یکسالگی

به سلامتی و دل خوش واکسن یکسالگی بالاخره بعد از هفته ها انتظار و سر زدن به دوتا مرکز درمانی در مرکز درمانی صفا پیش خانم دکتر برزگری در تاریخ ۲۲ آذر ۹۰ زده شد   باشد که مبارک باشد... بذار دلم رو خوش کنم و بگم که تو واقعا شجاع بودی چون بعد از واکسن اصلا گریه نکردی فقط چند ثانیه در عوض بچه های دیگه ای که واکسن میزدن آی گریه میکردن آی گریه میکردن که تو تعجب کرده بودی و بهشون میخندیدی بابامحمد یه یادی کرد از شجاعتت وقتی که زردی داشتی، ما بی تجربه و فابریک بودیم و بهمون گفتن که ببریدش بهرامی ما هم برای آزمایش تو رو بردیم اونجا اون ببخشید احمقی که باید ازت خون میگرفت الان بابایی بهم گفت که ۴-۵ بار سوزن رو فرو کرده بود توی دست نازن...
24 آذر 1390

دندان چهارم

چند روزی از محرم گذشته ولی من اصلا حال و حوصله گذاشتن پست جدید و عکس جدید و هیچی رو کلا ندارم   نمیدونم چرا ولی خبر خوب اینکه به سلامتی دندون چهارم رخ نمود و من در تعطیلات عاشورا و تاسوعا متوجه اون شدم و بالاخره من رو کلی خوشحال کرد چند روزی بود که با یه دکتری توی سازمان مشورت کرده بودم و اون من رو خیلی نگران کرده بود بابت اوضاع تغذیه ت و گفت بدنت جون و انرژی نداره که دندون رو به بیرون هدایت کنه و من اونقدر حالم گرفته شده بود که تا چند روز مریض شدم و حتی کارم به سرم کشید الانم هنوز بینی و لبم تب خال داره... واکسن یکسالگیت هنوز زده نشده چون کمی مریش هستی اگر خوب غذا میخوردی مطمئنا اینطور نمیشد که زیاد مریض بشی راستی دندان پنجم ...
14 آذر 1390

365روز بعبارتی میکنه یکساااااااااااااااال

هنوز هم گهگاهی یادم میره که مادر شده باشم آخه مادر با اونهمه عرج و قرب به درگاه خدا چجوری میتونم انقدر سعادت مند باشم.   باورم نمیشه مادرشده باشم غافل از اینکه یکساله که دارم روز هام رو با وجود تو شب میکنم و شب ها رو با در آغوش کشیدن تو میخوابم تا خوابهایی از جنس بهشت ببینم. نازنینم! حالا توی این مقطع زمانی دیگه گاهی فکر میکنم واقعا قبل از تو زندگی برام چه شکلی بوده پسره نیم وجبی، اصلا فکر میکنم تا قبل از تو من هیچ ماهیتی نداشتم و این تو بودی که من رو شبیه به من الانی کردی یک مادر... مادری که صبح ها با بغض میره سرکار و عصرها سرمست میاد خونه تا بوی تنت رو استشمام کنه ، تا بغلت کنه و نوازشت کنه ، تا حمامت کنه و لباسای خوشگل تنت ...
11 آذر 1390

یکسالگی به شیوه نوین

بالاخره سال سال ۲۰۱۱ هست و عصر تکنولوژی و شما هم که مدرن پس چی بهتر از اینکه یه تولد دسته جمعی با بر و بچ کلوب راه بندازیم براتون...    مشروح عکسها و مراسم رو توی یه سی دی قراره که بهمون بدن ولی تا حاضر بشه فقط چندتادونه از عکساشو برات میذارم که یادگار بمونه برات عزیزم. البته بگم تولد گروهی رو ۲۷ آبان گرفتیم که با محرم و صفر و جشن تولد تکی بچه ها تداخل پیدا نکنه، و تو انصافا ماه بودی ، آقا بودی و اصلا اذیت نکردی... اینم شما و بابا کنار دوستات: کیک تولد که البته عکس کامل و با کیفیتش رو گفتم قراره بعدا بگیریم... آخری هم عکس شماس درحالیکه خیلی خسته شده بودی رفتی قسمت اسباب بازی ها و درحال بازی بودی: الهی ...
10 آذر 1390

خاطره زایمان (یکسالگیت مبارک مامان شراره، یکسالگیت مبارک آقاسامیار)

همه جام میخاره ، از گردن تا نوک انگشتای پام از بس اسفرزه خوردم و به خودم مالیدم دیگه احساس میکنم خودمم بذر اسفرزه هستم ولی متحرک و داغ   پا درد امونم رو بریده و دلم میخواد فریاد بزنم ،همچنان مردد و طبق معمول زندگیم توی دو راهی از پریشب که من و محمد و مامان الکی رفتیم میلاد که فقط پرونده در جریان باشه توی اون ۴-۵ ساعتی که اونجا بودم ۵-۶ نفر اومدن که ناچار باید زایمان طبیعی میکردن منم که الکی گفته بودم احساس میکنم ضربان قلب جنین کم شده فرستاده شدم توی همون قسمت که این بیچاره ها میومدن و درد میکشیدن -بابا شراره تو رو خدا بیخیال شو آخه تو رو چه به زایمان طبیعی ، اصلا تو اینجا چیکار میکنی توی یه بیمارستان دولتی که معمول نیست چه...
8 آذر 1390

پیام بازرگانی

عاملی که باعث شد قبل از پست تولد بیام اینه که ...   مبارکت باشه مااااااااااااادر مروارید سومی هم به سلامتی و دل خوش بیرون اومده و باز هم جای بسی حیرت داره چون بالا و گوشه سمت راست هست الان شما سه دندونه شدی سه تا و هر سه بالا... قربون قد و بالات بشم. ...
29 آبان 1390

وقایع اتفاقیه

عرضم به حضورتون که مراسم عید سعید غدیر خم با شکوه هرچه تمامتر برگزار شد و سامیار عیدی هاش رو داد -در هیبت یک مرد سفیدپوش با یه شال سبز به کمرش-و از بنده و پدرش هم عیدی دریافت کرد و همانا اون چیزی نبود جز یک عطر بسیار خوشبو که طبق معمول همیشه که زحمت میدیم به خاله مینا ایشون رفتن و از هایلند خریداریش کردن (دست شما درد نکنه)   نکته بعدی اینکه با توجه به اینکه مراسم جشن تولد آقای سامیار قرار هست که ۶ روز زودتر برگزار بشه یعنی ۳ آذر بدلیل عدم تداخل با ماه محرم ما به شدت درگیر هستیم و در خال تدارک تولدیم. نکته بعدی اینکه به دلیل اینکه داشتیم از بازار میومدیم سمت ماشین که برگردیم خونه یهو دیدیم که لباس مشکی سایز ۳۵ دارن بنابراین با...
28 آبان 1390

وقایع اتفاقیه

عرضم به حضورتون که مراسم عید سعید غدیر خم با شکوه هرچه تمامتر برگزار شد و سامیار عیدی هاش رو داد -در هیبت یک مرد سفیدپوش با یه شال سبز به کمرش-و از بنده و پدرش هم عیدی دریافت کرد و همانا اون چیزی نبود جز یک عطر بسیار خوشبو که طبق معمول همیشه که زحمت میدیم به خاله مینا ایشون رفتن و از هایلند خریداریش کردن (دست شما درد نکنه)   نکته بعدی اینکه با توجه به اینکه مراسم جشن تولد آقای سامیار قرار هست که ۶ روز زودتر برگزار بشه یعنی ۳ آذر بدلیل عدم تداخل با ماه محرم ما به شدت درگیر هستیم و در خال تدارک تولدیم. نکته بعدی اینکه به دلیل اینکه داشتیم از بازار میومدیم سمت ماشین که برگردیم خونه یهو دیدیم که لباس مشکی سایز ۳۵ دارن بنابراین با...
28 آبان 1390